اســلــم بـــن عــمــرو
از نژاد ترک و اهل دیلم(منطقه ای از شمال ایران حدود قزوین تاگیلان)بود.صوت قرآنش محزون و دلنشین بود. شاعر بود و نویسنده و امام همواره اورا میطلبید تا نامه هارا بنویسد.سیمایی نمکین وبیانی زیبا داشت.قصه گوی کودکان بود و همین او را محبوب کودک و پیر وجوانش ساخته بود.در کربلا خیمه او تا خیمه مولایش علی بن حسین(ع)چندان فاصله نداشت.(اسلم غلام امام سجاد ع بود)روز عاشورا فرارسیده است.ساعتی از بارش تیرهای دشمنان گذشته است.بیش از پنجاه تن شهید بر خاک افتاده اند. صدای گریه و العطشِ خیمه ها فضا را پر کرده است.غم و اندوه سرتاپای اسلم را فراگرفته است.به سوی امام عاشورا می شتابد و در حالی که شانه هایش از گریه می لرزد عرض میکند:مولای من!مرا اذن میدان میدهید؟دوست دارم در مقابلتان جان فشانی کنم . امام دستانش را میگیرد و می گوید: برخیز اسلم،مگر تورا به فرزندم سجاد نسپرده ام؟!از او اذن میدان بخواه.اسلم بر میخیزد ولی در دلش غوغایی است.خدایا نکند امام سجاد اذن ندهد؟!اگر اذن ندهد التماسش میکنم به زهرا(س) سوگندش میدهم...
به خیمه علی بن حسین میرسد.دست امام را میبوسد.سر بر دست های امام میگذارد وبا صدایی لرزان و گریان میگوید:مولاجان آیا اذن میدانم میدهی؟قول میدهم جانم را در راه پاسداری ازحریم اهل بیت قربانی کنم،به عصمت زهرا (س)سوگندت میدهم...
امام نیم خیز میشود،چشم درچشمان اشکبار اسلم لبخندی میزند و میگوید:اسلم تو یار وفادار مایی.به پاس این همه خوبی ها از این پس تو آزادی.شادی سرتاپای وجود اسلم را پر کرده است زانوان امام را میبوسد ونزد حسین(ع)باز میگردد.سیدالشهداء از نگاهش میخواند که پیروز بازگشته است و به او اذن میدان میدهد. اسلم آنچنان باشتاب میرود که گویی نگران تغییر تصمیم امام است.ناگهان اسلم باز میگردد.این که اسلم چرابازگشت پرسشی بود که در چهره ها به خوبی نمایان بود.اسلم به خیمه ها میرود،سلام میکند و میگوید: دوستان کودک من! مرا ببخشید اگر در مورد شما کوتاهی کردم. چه بسیار شعر و قصه که برایتان گفتم واکنون میروم تا خود شعر و قصه فردا باشم.کودکان میگریستند و اسلم نیز میگریست و میرفت.نبرد اسلم شروع شد. کودکان بی تاب از خیمه ها سَرَک می کشیدند تا عاقبت دوست قصه گوی خویش را ببینند. رجز اسلم در میدان پیچد.اسلم می کُشت و پیش میرفت.زخم های اسلم بیشتر و بیشتر میشد.حلقه محاصره تنگ شد. کم کم صدای اسلم نیزخاموش شد،خم شد و بر خاک افتاد. امام(ع)به شتاب عقاب خود را به او رساند.سر اسلم را بر دامن گرفت و گونه بر گونه اش نهاد یعنی همان کاری که با علی اکبرش کرد .
اسلم از امام تقاضا کرد تا یاریش کند تا دست بر گردن امام اندازد.وقتی دست خود را برگردن مولایش یافت درهق هق گریه زمزمه کرد: من چقدر خوشبـــخــتم که آفتـــاب را در آغوش میگیرم .